پایان... برای همیشه

المیرا گفته چرا آپدیت نمی کنم؟

واقعیت اینه که یک وبلاگ دیگه برای خودم راه انداختم. البته آنجا هم خیلی نمی نویسم ولی اینجا رو دیگه دوست ندارم!

خیالتون راحت باشه این دفعه دیگه برنمی گردم. مرغ کوکو بودن موقوف!

پایان انسان مه آلود .

خرده ریزه

- وقتی از چیزی ناراحتی،نگرانی یا عصبانی ...و به هر صورت حس خوبی نداری چیزهای خوب دیرتر راضیت می کنند و چیزهای بد بیشتر ناراحتت. با یک حس بد همه چیز بزرگتر و زشت تر از واقعیت خودش میشه.
باید حس های بد رو دور ریخت تا همه چیز رو همانطور دید که هستند.

- من بهت میگم X و تو بهت برمی خوره ، تو بهم میگی X و من بی جا می کنم که بهم بربخوره!
تو کار Y  رو انجام میدی و من نباید چیزی بگم، من کار Y رو انجام میدم و برق از چشمهای تو می پره!
آخه چرا؟!

- میگم این روزها پاستوریزه بودن هم بد دردی شده .

انسانم آرزوست

- خودش جک میزنه، پیچ ها رو باز می کنه و چرخ رو عوض می کنه. آن وقت من خوشم میاد چون می فهمم که هنوز آدمهایی هستند که بی توقع برای دیگران کاری بکنند.

- دارم فکر می کنم چند تا راه وجود داره تا یک آدم قاطی رو سوا کرد؟! اگر می خواستم یکی رو قاطی کنم کارم خیلی ساده تر بود، نه؟

- خجالت رو تو چشم هردو تا شون دیدم. نتونستم نگاهشون کنم. گفته بودم که دیر میشه...

a gleam of hope

If God brings you to it, He will bring you through it

توفیق اجباری؟

میگم چه حالی بهتون دست میداد اگر می رفتید سینما تا گیلانه رو ببینید اما به دلیل نبودن بلیط و عدم تمایل به بازگشت به خانه با دماغ سوخته مجبور می شدید به دیدن آکواریوم؟

برای مهران: پسرخاله جان من با طرف مربوطه که توپ بازی نمی کنم! عموما به سن و سالمون نمی خوره ... ببخشید که اینجا کمی خصوصی سازی شده.

توپی که رها کرده بودم دوباره برگشت پیشم با تمام قدرت .
حالا باید دوباره رهایش کنم
دوباره
و دوباره...
اگر هم نشد باید موضعم رو عوض کنم، به گمانم!

نمی توان گفت

تمام آنچه را که می توان تجربه کرد
شاید گفتنی نباشد،
و تمام آنچه گفتنی ست
شاید آزمودنی نباشد.

اوشو

سرانجام رها شدم...

گره خورده ام به تکه ای از زمان که مدام در ذهنم تکرار می شود...

به راستی چه چیز مال توست؟