این روزها یک کتاب شعر از شل سیلورستاین خواندم بنام بالا افتادن .اشعار بامعنایی داره که یکی شون رو اینجا می نویسم:
این جوری سروته ، درخت ها راحت تاب می خورند
اتوبوس ها شناورند، ساختمون ها معلق اند:
گاهی وقتها خوبه
که آدم دنیارو از زاویه دیگری ببینه.
من موافقم.شما چطور؟
و گفتم :صبور باش و سنگین و سر به زیر و سخت
و باز گفتم
و هر بار چیزی فرود آمد
و چیزی شکست
از جنس بلورین دلم
که نازک بود
و هر بار چیزی از من دور شد
چیزی شبیه نوازشهای مادر
وچیزی در من رویید
شبیه حس شاخه ای شکسته
و گفتم که غمم ناچیز است
و شکستم
و شکستم
و............
امروز دومین روزی ست که نمی توانم وبلاگهای بلاگ اسپات را ببینم. بلاگ اسپات مشکل دارد یا فیلترینگ شامل حالش شده است؟
فکر می کردم لاله و لادن بعد از 30 سال تحمل رنج و سختی رنگ آرامش رو ببینند.حالا لادن مرده.... نمی دانم کدام لادن بود.
به خودم یادآوری می کنم که خدا خداست و من بنده و هیچ خدایی آن طور فکر نمی کند که بنده اش....
از خدایی خدای خودم هیچی نمی دونم.
تاریکی...سکوت...ویک فکر موذی مدام که می آید ،بی اجازه و می ماند برای روزها...خانه می کند.
ویک نور...که قلبت را گرم می کند ..و امید می آید.
هرروز نمی توان منتظر معجزه بود اما یک روزچرا...وشاید همان یک روز .
شاخه عشق شکست
آهوی مهر گریخت
تارپیوند گسست.
به که باید دل بست؟
به که شاید دل بست؟
چه غریب بود این شعر، چه دور .روزگاری که آهنگی جز ترنم باران نمی شناختم.
ولی امروز چه عجیب حسش می کنم و چه مداوم زمزمه اش....به که باید دل بست؟
راست گفتی شماره یک.شعرها در هر مقطعی برای آدم معنای تازه ای پیدا می کنند.