و اینک آخرالزمان...

برای گفتن دیر است انگار. دیگر نخواهم گفت... بدرود.

بوی خوب کودکی

نمی دونم بعد از چند روز ننوشتن چراامشب باید هوس نوشتن بزنه به سرم! حالا که دیروقت از جشن عروسی برگشتیم و باید هر چیزی تو سرم باشه به جز دل تنگی! شاید اثر دیدن دوست قدیمی باشه تو لباس دامادی و فکر کنم به همین خاطر باشه که کلی صدا یک دفعه ریختند توی ذهنم. صدای اون قدمهای چابک، صدای بارون رو سقف گلخونه و حرفهای درگوشی و رازهای مگو، صدای خنده ها بعد از اینکه در رو باز می کردم و سرتاپا خیس می شدم. نمی دونم چرا این قدر گذشته برام پررنگه.مخصوصا سالهای بچگی ... روزهای دوچرخه سواری و دنبال بچه گربه ها کردن و با هزار دلهره ازشکاف دیوار باغ همسایه گذشتن.  نمی دونم چرا هنوز محمود رو اینقدر دوست دارم و اون چشم های معصومش و اون لبخند آرومش روکه انگار از یک جای دیگه بود، برای آدمهایی از جنس دیگه. نمی دونم هنوز چرا اینقدر هوای اون کاک هایی رو می کنم که علی بهمون می داد. نمی دونم چرا چشمام رو می بندم و سعی می کنم صورت لعیا رو تصویر کنم با تموم جزئیاتش. نمی دونم چرا دلم تنگ میشه برای اون روزهایی که سربه سر آرام می گذاشتیم و اون دنبالمون می کرد و ما هرچند فرار می کردیم ولی می دونستیم کسی عصبانی نیست. نمی دونم چرا دوست دارم بازم برگردم به روزهایی که رامین من رو سوار دوچرخه اش می کرد و میون کوچه پس کوچه ها می گردوند. نمی دونم چرا هنوز به اسم ندا حساس هستم و تو صورت نداها دقیق تر نگاه می کنم و به اسم فامیلشون بیشتر علاقه دارم. نمی دونم چرا هنوز دل بسته ام به اون کوچه بن بست و درخت شاتوتش که دیگه اثری ازش نیست. نه از کوچه نه از درخت شاتوت و نه از شیشه های رنگی خونه ای که دیوارش شکاف داشت و حیاطش پر بود از درخت های خرمالو. نمی دونم چه چیزی رو جا گذاشته ام تو اون کوچه بن بست که فقط مال ما بود. نمی دونم چرا امشب باز هوای بچگی دارم...