لحظه ها می گذرند و من انگار دورم از همه چیز. یک نظاره گر شاید... احساس نمی کنم که همه اینها برای من اتفاق افتاده است، در زندگی من! و این من هستم که دچار دگرگونی می شوم در هر روز و هر ساعتم. در حاشیه ام و دیگران را نگاه می کنم. شادی ها و گریه هایشان را-که آن هم از شادی ست. در حاشیه...در حاشیه. باور نمی کنم!
از خودم می پرسم یعنی چه؟ صدای حمیدرضا را می شنوم -انگار از یک جای دور- که تمام شد! تمام؟ تازه شروع شده ، مگر نه؟ می خندد - تازه اولشِست...
از آرامش انباشته ام و از هیجان سرشار. می دانم که تازه شروع شده است...
تو ذهنم
دوتا چشم دارم که نمی دونم مال کیه. دو تا چشم با یک نگاه سرگردان و وحشی...
یک اسم دارم که نمی دونم از کجا پیدا شده:آگافیا میخاییلونا...
یک احساس دارم که نمی دونم بهش چی می گن، چطور تعریفش می کنند ...
یک لبخند دارم که می دونم همیشه از کجا میاد و با خودش چی میاره...
یک جاده دارم که می دونم تکرارش هیچ وقت خسته ام نمی کنه...
یک لحظه دارم که می دونم با من می ماند تا ابدیت...
و خودم رو دارم که نمی دونم ...
و تو رو دارم که می دونم...
تمام دانسته ها و ندانسته های من.