چشمهات رو نبند.
 پلک هات رو که روی هم میگذاری، نگاه معصومت رو که پنهان می کنی، یک چیزی انگار گم میشه...یک چیزی کم میاد...
دو تا چشم یک پسرک بازیگوش شاید! یا شاید دو تا ستاره درخشان تو یک شب تاریک- مثل همون ستاره هایی که خیلی وقتها می شمریم؛که من می شمرم و تو دروغکی میگی که شمردی (دروغ نمیگی چاخان می کنی!)
چشمهات رو نبند، بگذار روح پاکت از دریچه چشمهات به قلبم بریزه.
چشمهات رو که می بندی....

ره بسی دور است

لحظه ها می گذرند و من انگار دورم از همه چیز. یک نظاره گر شاید... احساس نمی کنم که همه اینها برای من اتفاق افتاده است، در زندگی من! و این من هستم که دچار دگرگونی می شوم در هر روز و هر ساعتم. در حاشیه ام و دیگران را نگاه می کنم. شادی ها و گریه هایشان را-که آن هم از شادی ست. در حاشیه...در حاشیه. باور نمی کنم!
از خودم می پرسم یعنی چه؟ صدای حمیدرضا را می شنوم -انگار از یک جای دور- که تمام شد! تمام؟ تازه شروع شده ، مگر نه؟ می خندد - تازه اولشِست...
از آرامش انباشته ام و از هیجان سرشار. می دانم که تازه شروع شده است...

فقط
     یک کم شجاعت
                           لطفا!

دانستن یا نداستن

تو ذهنم
دوتا چشم دارم که نمی دونم مال کیه. دو تا چشم با یک نگاه سرگردان و وحشی...
یک اسم دارم که نمی دونم از کجا پیدا شده:آگافیا میخاییلونا...
یک احساس دارم که نمی دونم بهش چی می گن، چطور تعریفش می کنند ...
یک لبخند دارم که می دونم همیشه از کجا میاد و با خودش چی میاره...
یک جاده دارم که می دونم تکرارش هیچ وقت خسته ام نمی کنه...
یک لحظه دارم که می دونم با من می ماند تا ابدیت...

و خودم رو دارم که نمی دونم ...
و تو رو دارم که می دونم...

تمام دانسته ها و ندانسته های من.