تلخاب

یک هفته تمام تلخ بودم و دلگیر از نمی دانم چه. سعی کردم بخندم، زیبا ببینم ....ولی نشد!
اما آخر یک دوست علاجم کرد. جمعه  رفتیم تلخاب در روستای لالون ( یا لالان یا شاید هم لولان) در نزدیکی فشم.
در هر شرایطی که باشم کوه رفتن اگر خوبم نکنه ، بهترم می کند و ای کاش توصیف گر خوبی بودم تا شما هم می توانستید زیبایی این منطقه را حس کنید.
مسیر تقریبا طولانی بود-بدون توقف و با سرعت متوسط نزدیک  2 ساعت- ابتدای مسیر ویلاها و خانه های روستایی هستند با درختان گردو که در این فصل هم بوی برگشان همه جا بود.
بالاتر رودخانه است و ویلاهای در حال ساخت و درختان خزان کرده  با برگهای همه رنگ از زرد و سبز و قرمز.  بعد از این دیگر کوه است و رودخانه که راهش را بلد است و جویهای کوچک که از کوهها سرازیرند اما سرچشمه شان پیدا نیست. یک غار بزرگ یخی که دیواره هایش مرا به یاد نقش های سقف مساجد قدیمی انداخت.
در آخر به چشمه ها می رسی و تلخاب یکی از این چشمه هاست با آبی گس.
بعد از یک استراحت 2 ساعته همان مسیر رابرمی گردی .کوه ، رودخانه ، درختان رنگارنگ  و بوی برگ گردو.
و می فهمی که تازه شده ای و دیگر تلخ نیستی.....

اگر در آبی خرد نهنگی پیدا شود ، راه چاره اش گویا این است که آب را گل آلود کند، تا نبیند که نهنگ است.
<هوشنگ گلشیری>

عید مبارک و باقی قضایا

به توصیه دوستان مخصوصا حمیدرضا که شخصا توصیه اش رابرای دیدن فیلمی به شدت جدی می گیرم "نفس عمیق"را دیدم.در موردش چیزی نمی گویم جز اینکه بروید ، ببیندش...فقط مواظب باشید غمگولیت خونتان بالا نرود.من که از دو روز پیش که این فیلم را دیدم هنوز مزه تلخش را زیر زبانم دارم.
نکته مهم تر اینکه :عید همه شما مبارک!

تازگی ها یک مرض مزمن هم گرفته ام.مدام رنگ وبلاگم را عوض می کنم.بیکار باشی بخواهی چیزی رو دستکاری  کنی و بلد هم نباشی نتیجه این می شود که وبلاگت مدام رنگ عوض کند. بیماری ام خطرناکه؟

 

مرگ انتخابی.چرا؟

دیشب توی اخبار یک چیزی دیدم که دلم رو بدجوری لرزوند.

یک دختر شهادت طلب فلسطینی .... همین طور که دختره صحبت می کرد دل من بیشتر می رفت..وقتی در مورد تکه های بدنش صحبت می کرد.

از همه چیز که بگذریم مدام به این فکر می کنم که چطور میشه یک نفر اینطور راحت با مرگ کنار بیاد.انقدر راحت که خودش مقدماتش رو فراهم کنه.که بدونه یکی دو ساعت دیگه نیست و خودش بخواد که نباشه.

 

شما برای چی حاضر میشید جونتون رو بدبد.برای چه هدفی؟اصلا راضی میشید...

من که شک دارم.نه اینکه خیلی جون دوست باشم ولی از مرگ جدی جدی می ترسم!

باز باران

دیشب بعد از مدتها بارون آمد. نشستم توی ایوان و گذاشتم که قطره هاش بریزه روی دستم..که خیسم کنه.

تازه شدم از خنکای آن ... از تماشای ریز قطره هاش زیر نور چراغ کوچه...از بوی آجرهای نم خورده.

من بارون رو دوست دارم ..

بیشتر از ان حسی رو دوست  دارم که وقت بارون اروم از راه می رسه و بی صدا کنج دلم میشینه..

حسی مثل یک دل تنگی کهنه...ولی هیچ وقت دل تنگ نبودم...

مثل یک انتظار کش دار برای از راه رسیدن یک مسافر..ولی هیچ وقت منتظر نبودم...

مثل زیرچشمی نگاه کردن به امید بخشش بعد از خوردن اب نباتهای محمود...

آره....انتظار برای برگشت روزهای رفته ...برای خوردن دوباره اب نباتهای محمود....

من بچگی ام را می خواهم..

دیشب باز بارون امد.

مژده بده ، مژده بده ، یار پسندید مرا

سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا

 

خوب این شعر یک مقدار تغییرات لازم دارد چون یار پسندید او را.

امشب عروسی ست . عروسی یک دوست که همکارم هم  هست.

دعا کنید خوشبخت باشند ...تا همیشه...

 

بعد از رنج عظیمی که از حیث نداشتن همراه برای رفتن به سینما کشیدم و صبر جمیلی که از خود نشان دادم ،سرانجام نایل شدیم به دیدن "گاهی به آسمان نگاه کن " به همراه این خانم. ما که پسندیدیم شما هم بروید شاید مقبول افتد....

 

من یک معذرت خواهی هم به همه بدهکارم بابت یک هفته غیبت. ببخشید.بعضی وقتها مشکلات انقدر زیاد میشود که ادم نمی تواند به وبلاگش هم برسد...

بچه که بودم جنگ برای من فقط بابای علیرضا بود که خودش رفته بود جنگ و روی دست مردم برگشته بود. من خیلی دوستش داشتم و یادمه ان روزها خیلی گریه کردم.

وقت خاکسپاری خیلی سعی کردم بروم جلو تا بلکه دوباره ببینمش ولی نشد. بعد ها  فهمیدم که اگر جلو می رفتم هم نمی توانستم دوباره صورتش را ببینم. سوخته بود کاملا...

بچه که بودم هر وقت یاد بابای علیرضا می افتادم بی اختیار گریه می کردم.هنوز هم هر وقت یادش می افتم اشکم سرازیر میشه.  ان وقتها برای اینکه دلم برای او تنگ میشد و برای علیرضا می سوخت...

حالا برای اینکه می دانم خیلی های دیگه هم مثل او رفته اند وبرای اینکه می دانم مادرهای زیادی داغدار بچه هاشون شدند و بچه های زیادی یتیم... برای اینها و اینکه می بینم دیگر این مملکت مملکتی نیست که خونشان را به خاطرش دادند. برای اینکه می بینم هر کس به فکر منافع خودش است و هر چقدر بتواند از خون این مردم می مکد. برای اینکه می بینم...می بینم چیزهایی که هیچ وقت فکر نمی کردم ببینم . و می دانم که بابای علیرضا جوان بود ....