تصمیم کبری

مرخصی تمام شد...
کارهای عقب مانده هفت هشت ماه پیش انجام شد، اعصاب کش آمده سرجایش برگشت و شیطونک دم مثلثی فعلا کمی آرام شده.
آقای پونه حسابی شاکی ست و فکر می کنم قهر هم کرده. آقای آدم بد (با عرض پوزش مجدد از کلیه آدمیان حتی از نوع بد) هم کج کج شده است. آقای ریاست هم شاکی ست و هم کج کج....من هم می گویم به امریکا بگویید عصبانی باشد و ازاین عصبانیت بمیرد.
خانم طبقه پایین هم عصبانیست.فرق ما این است که خانم طبقه پایین می داند چطور حال دیگران را در قوطی کند.برای همین از خانم طبقه پایین خوشم می اید.
فکر کنم بدنباشد من هم چند کله به طاق بکوبانم بعد بروم دنبال تجربه های جدید....

تصمیم گرفتم به خودم مرخصی بدم. یک مرخصی تمام و کمال...
چند روز فقط خودم باشم و خودم. فارغ از همه این کشمکش هایی که این چند وقته باهاش روبرو بودم.
فکر کنم ادامه دادن این راه احمقانه باشه.برای رفتن جاده های دیگری هم هست.شاید سخت تر...آن رو هم تجربه می کنم.شاید این بار موفق بشم. شاید بازهم مجبور بشم راهم رو عوض کنم...
باز هم تجربه می کنم.

بعد از تحریر
چند روزه این نیم بیت مدام توی ذهنم چرخ می زنه:
این فصل را با من بخوان ، باقی فسانه ست
کسی می دونه این شعر از کیه؟

حسابی عصبانیم...خیلی عصبانیم....واقعا عصبانیم..
مار از پونه بدش میاد....
ولی یک لحظه صبر کن.شاید خیلی هم بد نباشه. اینطوری وقتی بخواهم سرش رو بکوبونم به طاق کاملا در دسترسه... خوب از یک زاویه دیگه نگاه کردم؟

خواستن توانستن است؟؟؟؟

داشتم فکر می کردم کسانی که معتقدند به "خواستن توانستن است" چند نکته رو فراموش می کنند.اول اینکه ما در ارتباط با انسانهای دیگر ( حالا نه به معنای واقعی کلمه) زندگی می کنیم و این انسانهای دیگر به شدت می توانند بر موفقیت یا شکست تصمیم ما مؤثر باشند مخصوصا اگر تصمیم مربوط به جمع باشد یا بستر انجام ان یک جامعه.
و دیگر شرایط است . شرایطی که زندگی در یک کشور خاص به ما تحمیل می کند. شرایطی که فرهنگ ما را مجبور به پذیرششان میکند. شرایطی که بواسطه خانواده مان برای ما مطرح است و....
در همین ایران عزیزمان چه کارهایی هست که شما فقط بواسطه جنسیت خودتان نمی تونید انجام بدید؟
همه اینها را گفتم که بگم من خواستم اما نشد . این رو برای لیلی عزیز می نویسم. چطور روز من می تونه خوب شروع بشه با وجود آدمی مثل سینا(در همین جا از همه آدمیان و موجوداتی که به هر نحوی مرتبط با آدمی هستند پوزش می خواهم) و کلیه فنچ های مربوطه اش؟

خواستم باشم و تجربه کنم انسانهای بد را. هستم و تجربه ام نسبت به شروع این سفر –سفر من از آرامش و سادگی به آشفتگی و دانایی امروز-بسیار است ولی این تجربه برایم گران بود .خواستم باشم و خوب باشم ...اما نشد.
برای من خواستن توانستن نبود. از این خواستن تنها خستگی اش برایم مانده،همین!

عطر گل محمدی

کنار باغ پدربزرگ باغ دیگه ای بود با یک بوته گل محمدی خیلی بزرگ. من عاشق بوی این گلها بودم وبا وجود سفارش پدربزرگ بدم نمی امد گاهی چند تا شاخه از گلهاش بچینم.
سالها بود دل تنگ بوی اون بودم.امروز تو خیابان ، میون این همه هیاهو و دود، یک دفعه بوی گل محمدی همه جا پیچید. با من امد برای مسافت زیادی...
امروز می تونه یک روز خوب باشه. روزی که با بوی گل محمدی شروع بشه. ولی من اصلا حالم خوش نیست..پرم از حسهای درهم....امروز می تونه یک روز خوب باشه....

 

 

چندتا لینک ،همین

تصمیمات این حضرات هم که هر جور حساب کنی با هیچ عقل سلیم و نیمه سلیمی جور در نمی آید.افاضات شهردار محترم منبی بر رواج فساد در فرهنگسراها و بی رونق شدن مساجد به دلیل وجود آنها هم از آن حرفهاست.این هم یک لینک در همین رابطه!

این هم نامه احمد باطبی به شیرین عبادی .احمد باطبی همان دانشجویی ست که به جرم بالا گرفتن پیراهن خونین به 15 سال زندان محکوم شده است.(لینک رو که یادتون هست؟)

این خبر در مورد اندی هم یک کم متعجبم کرد. دارم فکر می کنم اگر مثلا شجریان برای ازبک ها برنامه اجرا می کرد چه می کردند.البته هر کس سلیقه ای دارد.

و در آخر هم نقدی در باره نفس عمیق.

بعد از تحریر: بالاخره دو مستند ساز ایرانی هم آزاد شدند.این هم لینکش.

*بالاخره حباب جان از سفر برگشت!من که خیلی دلم تنگ شده بود...خوشحالم که برگشته و متاسفم که نشد آنطور که باید  بشود.

*این لینک مربوط به زندانیان سیاسی رو سر زدید؟ من عموما موضع سیاسی ثابتی ندارم .به نظرم هم بعضی از عقاید این طرفی ها درست است هم بعضی از عقاید ان یکی طرف.در مورد بعضی از مسایل هم نظر هیچ کدام. به همین دلیل زیاد سیاسی صحبت نمی کنم ولی در این مورد به نظرم خیلی ظلم است (90 درصد اطمینان دارم) که برای بالا گرفتن یک پیراهن (حالا خونین) اول برایت حکم اعدام ببرند و خیلی که لطف کنند محکومت کنند به 15 سال زندان.اگر در این مورد با من هم عقیده هستید لطفا به این لینک سر بزنید و امضایش کنید.

* گفته بودم دوستی دارم که همکارم هست. خوب این خانم هم وبلاگ دار شده اند:یادداشت های روزانه من. دستپخت خوبی که دارد(بر خلاف من) فکر کنم وبلاگ نویس خوبی هم بشود.

چه خوش است...

*بدترین مشکل یک وبلاگ نویس اینه که آدرس وبلاگش پیش دوست و آشنا ،لو بره. خواستم یک چیزی بگم اما به فکرم رسید دوستان اینجا رفت و آمد دارند خوبیت نداره.

* ماه رمضان هم که شروع شده ولی من اصلا آمادگی ندارم. در این جور مواقع باید چه کار کرد؟

*االهم اصلح کل فاسد من امورالمسلمین


*دیروز  باز هوا بارونی بود و کلی احساسات لطافتی  بهم دست داد.عجب بارونی!عجب آسمونی!عجب ابرهای پنبه ای خوشگلی! حالا کلی تلطیف روحیه شدم.آخی!

مرا از یاد خواهی برد
می دانم...

بعضی روزها هستند که رنگ و بوی متفاوتی دارند .حتی اگر زندگی کاملا یکنواختی داشته باشیم و به نظر بیاید که هر روزمان تکرار روزمره های همیشگی ست ، بازهم روزهایی وجود دارند که خاص اند.
روزهایی که آبی صبحش یک رنگ دیگر است؛ که خورشیدش درخشنده تر و آفتابش گرم تر است.روزهایی  که خوبند...
یک روز خوب مثل روز تولد که علاوه برهمه این زیبایی ها حس های تازه و نابی هم به دست می دهد.حس بزرگ شدن ، کامل شدن...انگار تمام سال متوقف بوده ای و در همین یک روزست که می بالی.
امروز من دقیقا بیست و سه سال و دو روزم است.از پنج شنبه تا حالا اندازه یک سال خانم تر شده ام!!!!