آسمانی آبی
که سلامش کردم
و رسیدم جایی که
کوچه باغی بود
جوی آبی
و درختانی که
واقعیت بودند.
و نشستم در ایوان
و شنیدم می گفت
برگ باباد سلام!
و شنیدم می خواند
آب حوض در پاشویه.
و نشستم لب جوی
و سپردم خود را به صدای پسر همسایه
که چه شیطان می گفت: سلام!
و شنیدم می گفت:
" هیچ ماهی هرگز
هزار و یک گره رودخانه را نگشود."
گوییا همه چیز مشکل شده
جز تماشای پرواز
پرندگان
وآنچه مربوط به رفتن
ودیگر نبودن است.
میخواهم بروم...نه به یک جای دور، نه برای همیشه. میخواهم بروم سفر فقط برای چند روز.
ولی این اولین باری ست که تنها میرم سفر...بدون خانواده دوست یا آشنایی...باید تمام حجم کوله پشتی ام را خودم به دوش بکشم . باید هوا را تنهایی فرو بدهم ... باید دنیا راتنهایی ببلعم. به کوهها تنهایی عاشق بشوم. به رودها تنهایی سلام کنم. به درختان تنهایی چشمک بزنم ...
دیشب باران آمد... دیشب جیرجیرکها تا صبح می خواندند... ماه نبود ستاره نبود ولی جیرجیرکها می خواندند. شاید برای کسی که نیمه شب امیدوار دیدن ستاره ها به آسمان چشم دوخته است.
دیشب باران آمد ، جیرجیرکها خواندند و من فردا تنها می روم سفر. قلبم سخت می تپد. این همه کم است؟ من ، خدا و عاشقانه های طبیعت...
این شبها ماه چه دزدانه به سراغم میاد، پاورچین پاورچین . میاد پشت پنجره اتاق و با لبخندی مرموز بهم خیره میشه. بهم خیره میشه و اجازه میده بهش نگاه کنم و لبخند بزنم. وادارم می کنه فکر کنم و بفهمم که من هنوز هم در این دنیا آویزانم ...خوب اینطور که معلومه خواب بهاری هم دوایم نکرده است!
وچنان بی تابم ،که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تاسر کوه.
دورها آوایی ست که مرا می خواند.