لحظه ها می گذرند و من انگار دورم از همه چیز. یک نظاره گر شاید... احساس نمی کنم که همه اینها برای من اتفاق افتاده است، در زندگی من! و این من هستم که دچار دگرگونی می شوم در هر روز و هر ساعتم. در حاشیه ام و دیگران را نگاه می کنم. شادی ها و گریه هایشان را-که آن هم از شادی ست. در حاشیه...در حاشیه. باور نمی کنم!
از خودم می پرسم یعنی چه؟ صدای حمیدرضا را می شنوم -انگار از یک جای دور- که تمام شد! تمام؟ تازه شروع شده ، مگر نه؟ می خندد - تازه اولشِست...
از آرامش انباشته ام و از هیجان سرشار. می دانم که تازه شروع شده است...
سلام دوست عزیز وبلاک جالبی داری امیدوارم همیشه موفق باشی ،بازم بهت سر میزنم راستی منم وبلاگمو واسه اولین بار آپدیت کردم دوست داشتی بهم سر بزن منتظرتم بای
این بهار شماست.. و بله! تازه اولشه!
مبارک باشه..
چه قدر خوب که اولش از آرامش انباشته ای و از هیجان سرشار!
واقعا خوبه ...
خیلی ها ــ مثل من شاید ــ اول یه دورهء جدیدن ولی از غم انباشته و از ترس سرشار!
چه نعمت بزرگیه از ارامش انباشته بودن ..
sALam arEzo0o dashtA mhAMishe ye doNE nazar bEdam vali hEyf weblog nAdashtam Ke begam BE man hAm sAr bEzan ! rasti asL mAtlAb yAdam raft ! khili gashahgn miNEviSi kHAsti ye sar hAm be MA bezAn ! bad KHasti lINk maro ham BEzar bad MA ham lInk ShOmaro BEzArim Ya ali :* heh