ماه محرم و سینما؟ استغفرا...

پنج شنبه با حباب جان رفتیم بوتیک رو دیدیم، سینما عصر جدید. کسانی که از میزان علاقه من به گلزارخبر دارند لطفا داد و بیداد راه نیاندازند که ای وای تو هم! واقعیت اینه که اصلا تصمیم نداشتم این فیلم رو ببینم ولی از گوشه و کنار شنیدم که کارگردان زحمت زیادی کشیده برای بازی گرفتن از گلزار وانصافا هم برای اولین بار گلزار نقشی را بازی کرده بود!اضافه بر اینکه کاراکتر کم دیالوگی داشت و در نتیجه ضعف همیشگی اش برای بیان دیالوگ ها مشخص نبود. گل شیفته فراهانی همبازی بسیار خوبی ست و در بیشتر صحنه ها بار بازی بردوش او بود و این کمک بزرگی بود به گلزار. از بازی گلزار که کلی بهبود پیدا کرده بگذریم، فیلم هم در کل قابل توجه بودو از دیدنش پشیمان نیستم. داستانش را با اجازه تعریف نمی کنم یعنی قابلیت تعریف کردن ندارد، جنسش قصه نیست. لطفا ببینیدش!

دیشب هم سینما چهار ریش قرمز را پخش کرد.هرچی فکر می کنم نمی فهمم وقتی قراراست فیلم به این زیبایی رو اینطور ساطوری اش کنند چرا اصلا پخشش می کنند. اصل فیلم رو ندیدم ولی نسبت به دفعه قبل که از تلویزیون پخش شد چند صحنه کم بود. من این فیلم رو خیلی دوست دارم،به خاطرمحبتی که نسبت به همه دارد ، به خاطر مطلق نبودن آدمهایش و به خاطر تغییر آنها به سمت خوبی.  خیلی دوست دارم کاملش رو ببینم.فکر می کنید چنین فیلم هایی رو از کجا بشه گیر اورد؟

یعنی من خوب میشم؟

هوایی مثل هوای امروز می تونه کلی حالم رو خوب کنه. اگر خوب باشم که دیگه عالی میشم. روزهای بارونی رو همانقدر دوست دارم که از روزهای ابری بدم میاد. ولی یک لحظه هایی از روزهای ابری رو هم دوست دارم.ان موقعی که خورشید خانم بعد از کلی زحمت و پافشاری چند رشته نورش رو از لابلای ابرها می پاشه روی زمین. این نور کمرنگ و لاجون به خنده ام می اندازه :خنده ای بر سرانجام یک تلاش بیهوده. ولی خوشم میاد از این سماجت و همین بهم احساس خوبی میده.
یک چیز دیگه هم حالم رو خیلی خوب میکنه: کوه رفتن. اگر برنامه معلق سفرمان نبود حتما با الهه می رفتم. از پایین شروع می کردیم حرف زدن . حرف می زدیم و بالا می رفتیم. بالا می رفتیم و سبک می شدیم. سبک می شدیم و رها. آخر خط که می رسیدیم تنها کار ممکن این بود که با چشمهای براق به زیر پات نگاهی بندازی و بعد یک نفس عمیق... لذتی که این کار داره با هیچ چیزدیگه ای قابل مقایسه نیست. خدا کنه هر روز بارون بیاد یا حداقل تکلیف سفرمون معلوم بشه .شاید بشه جمعه رفت، با الهه و شروع کرد به حرف زدن از همان نقطه شروع...

انسان مه الود ترکیده

از دو سه روز پیش تا حالا مدام می نویسم و پاک می کنم. نمی تونم روی چیزی تمرکز کنم.هر طور که می نویسم چیزی که می خوام نمیشه. احتمالا مغزم در طی یک فرایند فیزیکی یا شیمیایی تبدیل شده به خاک اره و همین طور پیش بره به مرحله خالی شدن هم میرسه. مصرف بله ؟ و چی ؟ ام هم بالا رفته. احتمالا برمی گردد به همان تغییرات فیزیکی یا شیمیایی. البته  ممکنه دلیل دیگه ای داشته باشه که من ازش بی خبرم. اگر شما مطلعید از دلایل احتمالی دیگه یا می دونید یک مغز از کار افتاده رو چطور میشه دوباره بکارش انداخت لطفا سریعا با من مکاتبه کنید آخه مغز آدم یک وقتهایی لازم میشه.
یک اشکال دیگه هم پیدا کردم. سنسورهام کلا خرابه . یک تعمیرکار خوب هم اگر سراغ دارید خبرم کنید.

 

چرا انسان مه آلود؟

به مناسبت از راه رسیدن دوباره یکی از آن دورانهای خفقان گرفتن و نداشتن حرفی و نه اندیشه ای ... لولوی شیشه ها را می نویسم. شعر سهراب که اسم وبلاگم را از آن برداشتم:

در این اتاق تهی پیکر
انسان مه آلود !
نگاهت به حلقه کدام در آویخته ؟
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد .
نسیم از دیوارها می تراود :
گلهای قالی میلرزد .
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر میزنند .
باران سیاه اتاقت را پر کرد .
و تو در تاریکی گم شده ای انسان مه آلود!
پاهای صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته.
درخت بید از خاک بسترت روییده
و خود را در حوض کاشی میجوید.
تصویری به شاخه بید آویخته:
کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد،
گویی ترا مینگرد
و تو از میان هزاران نقش تهی
گویی مرا مینگری
انسان مه آلود !
ترا در همه شبهای تنهایی
توی همه شیشه ها دیده ام.
مادر مرا میترساند :
لولو پشت شیشه هاست !
و من توی شیشه ها ترا میدیدم .
لولوی سرگردان !
پیش آ،
بیا در سایه هامان بخزیم .
درها بست
و کلیدشان در تاریکی دور شد .
بگذار پنجره را به رویت بگشایم .
انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت
و گریان سویم پرید .
شیشه پنجره شکست و فرو ریخت :
لولوی شیشه ها
شیشه عمرش شکسته بود.

دلیلش اما باشد برای بعد....

تفسیری نیست و تصوری حتی. بزرگ تر از ان است که در ذهن بگنجد ... و من از این گذر فقط عشق را می بینم. آنچه حسین می گوید تفسیر عشق است و آنچه می کند رسم عاشقی. 

بیاموزیم از او عاشق بودن را ...

 تصویری از یک دشت گسترده در دامنه کوه های آبی رنگ با سفید گلهای کوچک بر پهنه آن. پلک زدم و رویایم دیگر نبود.

لعنت بر هر چی آدم...

هزار دفعه گفتم حباب جان اینقدر اقدام نکن علیه امنیت ملی! اینقدر تلاش نکن برای براندازی نظام! گوش نکرد ، نتیجه این شد. وبلاگ بهتر از برگ درختمون رو فیلتر کردند. دوستان بهتر از آب روانمون رو ازمون جدا کردند. حالا درد دل های این دل گنجشکی رو کجا بنویسیم؟ حالا افکار فاضلانه مون رو کجا اعلام کنیم؟
می دانم که چون مه آلوده هستم پس حتما استکبار هم هستم ، عامل نفوذی هم هستم بنابراین  توبه می کنم! به اقدامات بدخواهانه اعتراف و مراتب نادمیت! خود را اعلام می نمایم. به سایر دوستان و اشنایان،مخصوصا حباب جان، توصیه می کنم نکنند این کارهای بی ناموسی را!
اگر هم همه این ندامات به نتیجه نرسید بیزحمت از این پروکسی استفاده کنید، به دوست و آشناها هم بدهید تا چشمشون دربیاد:
208.238.117.8:80

بعد از تحریر: من فکر کردم دراین درد تازه با خیلی ها همدرد هستم ولی حالا که تعداد دردمندان کمه(الهی شکر) این توضیح رو هم اضافه می کنم که شرکت معظم پارس انلاین که ما از خطوطش استفاده می کنیم بلاگ اسکای رو بسته. به همین سادگی.

وقتی انسان کارزیاد داره...

دایره وجود خود را گسترش دهید
تا دیگران نیز در آن جای بگیرند
اکنون شادی،کامیابی و پیروزی دیگران....
                                         از آنِ شماست....

این رو حباب از کتاب آبی کوچک آرامش برام انتخاب کرده.

 

کاش ما نیز چون ابرها
گریستن را می دانستیم
و چون گلهاخندیدن را
کاش ما نیز چون آب روان
راه خود را باز می یافتیم
راهی که از آب بودن
به آب بودن می رسد

بیژن جلالی

دیدید بعضی وقتها دنیای آدم تک رنگ میشه؟سفید،سیاه یا خاکستری؟ دیدید بعضی وقتها انگار پرتاب شدید توی یک مایع شیری رنگ چسبناک. بعضی وقتها که حس می کنید زیر آبید و دارید باچشم های باز همه جا رو نگاه می کنید اما نمی ترسید . احساس نمی کنید دارید غرق میشید ولی منتظرید بیایید به سطح ... فقط منتظر،بدون هیچ تلاشی .توی این مایع غلیظ هیچ چیز نیست ، هیچ نوری بهش نمی تابه ، هیچ چیزی شیارش نمیده، حتی یک شیار کم عمق. همه چیز ساکنه و شما فکر می کنید باید منتظر باشید، فقط منتظر برای چیزی که نمی دونید چیه. یک انتظار شیری رنگ بدون هیچ احساسی.
خوب، من الان توی همون مایع شیری رنگ هستم بدون هیچ احساسی و تنها با انتظار...انتظاری که می تونه چند لحظه دیگه تموم بشه بدون اینکه توی جعبه ای که منتظر باز شدنش بودم چیزی باشه.