نمی دونم چرا اصرار دارم که اتفاقی افتاده ... شاید چیزی رخ داده که من دارم انکارش می کنم. مثل هزار بار دیگه که دیدم و نگاهم رو گردوندم، که چشمام رو بستم و گفتم هیچ چیز نیست. فکر کنم این بار دیگه نمی تونم طفره برم. چیزی در من روییده هر چند ناشناخته ، هر چند کوچک، هر چند دور. چیزی که باید روزی باورش کنم. غریبه ای در من رویید و من انکارش کردم مثل همیشه ولی این بار می دونم که انکارش کردم. می دونم که باید یک کار دیگه ای می کردم. می دونم که باید لمسش می کردم. من چیزی رو جا گذاشتم آنجا پشت سر یا اینجا درست کنارم. نمی دونم کجا گمش کردم ولی می دونم که دیگه هیچ وقت پیداش نمیکنم... تنها می تونم به خودم بگم تولد احساس تازه ام مبارک هر چند که من مادر بی تجربه ای هستم ونمی دونم چکار کنم ... اما من هم بزرگ می شم.
hamamoon borozg mishim, ,, tabrik ,, ehsase bozorgi bayad bashe ,,,
... الان حقته که بغلت کنم له کنمت!
بس که خوشحالم...
پوست کله ی المیرا کنده باد!
:)
سفت از احساست مراقبت کن و نزار کسی ازت بگیرتش . خیلی گرونا .. . .
وای! فکر کنم می فهمم از چی داری می گی؟ کاش حس هم می کردم!
دوست من٬ منم هر چی لیلی میگه!!
اگه مردی روش یه اسم بذار!
وایییی تبریک تبریک خانمی ! اصلا نمیدونم چی بگم . همون که المیرا میگه :*